امشب من ماندم وغمهایم...امشب ماهی نیست...امشب ستاره ای سو سو نمیزنند...سقف آسمان نگاهم تاریک است...زانو در بغل دارم...باران چشمهایم تمومی ندارد...میخواهم مثل هر شب دیگر برایت دعا کنم...که چشمهای نازنینت اشک آلود نشوند...من هستم...من مصیبت زیاد کشیده ام...داغها دیده ام...باز هم زانو در بغل دارم...ببین اشکهایم چه ذلال است...قلب سیاهی دارم...از بس گریستم ...چه زانوهای بلا دیده ای دارم من...امشب سخت گریانم...گاه گاهی سرکی میکشم در سیاهی شب...دلم آرام است...تو حتما آمدی...و من تو را در تاریکی ندیده ام...